بعد از ۲ ماه جواب دادگاه رسيد. جواب قبولي. خيلی خوشحال بودم زيرا كه ميدانستم زمان انتظار به پايان رسيده. حال بايد به فكر جايی برای زندگی آينده ميافتادم. برادرم گفت كه يكی از دوستانش همراه با همسرش در شهری بنام كيل كه در چند كيلومتری شهر هامبورگ قرار دارد ، زندگی ميكند و شايد آنجا برای زندگی بد نباشد. من نيز مثل هميشه حرفش را پذيرفتم . از طرفی جدائی از رضا و برادرم برايم سخت بود، ولی ميدانستم كه يكديگر را می بينيم، از طرف ديگر بايد هايم را ترك ميكردم. همه تبريكی گفتند و من نيز بعد از گرفتن پاس آبی رنگ پناهندگی كه سند آزاديم بود ، وسايلم را بستم و در شبی تاريك و سرد دهات كوچك اوتينگن را به تنهايی به سمت كيل ترك گفتم . شهرام و رضا بهمراه رناته كه من را به ايستگاه قطار رسانده بود، همراهيم كردند و با چشمان خيس از آنها جدا شدم.
بارديگر نميدانستم چه در انتظار است؟ كيل را نميشناختم .شديدا مضطرب بودم، زيرا كه ميدانستم در عشقم شكست خوردم. ميدانستم كه سفر بزرگ زندگيم با رضا به سرزمين ديگر تا به آنجا به پايان رسيده ست.
بعد از ۱۲ ساعت به شهر كيل رسيدم . بنا بر راهنمايی پسر هيپی كه در قطار هم صحبتم بود ، اولين كاری كه كردم خريد يك نقشه شهر بود و بعد از پرس و جو خلاصه با آوارگی فراوان اداره سوسيال شهر را پيدا كردم. در آنزمان هر پناهنده ايی بعد از گرفتن پاس بايد خود را به اداره سوسيال معرفی ميكرد. اداره سوسيال اداره ايست برای رسيدگی به تمام امور افراد بی سر پناه ،بيكار، بی هويت. اداره ايی كه مسئوليت پيداكردن مسكن و حقوق ماهيانه اشخاص را بعهده دارد، تا زمانی كه شخص موفق به پيدا كردن كار يا ادامه تحصيل بشود. اداره تعطيل بود.
من خسته و سرخورده موفق به پيدا كردن هتل كوچكی شدم و چون ۵۰ مارك بيشتر پول نداشتم اتاقی را برای يك شب با صبحانه كرايه كردم .فردای آنروز بعد از خوردن صبحانه، دوباره با چمدان سنگينم راهی اداره سوسيال شدم. جلوی ساختمان صف طويلی بود كه اكثرا افراد الكلی يا پانك بودند.
بعدها فهميدم كه اين اداره سوسيال مخصوص الكلی ها و پانكهاست و اداره سوسيال ديگری برای رسيدگی به امور پناهندگان نيز وجود داشته. همه نگاهها متوجه من كه تنها زن صف بودم ، شده بود. يكی از الكلی ها كه در اول صف قرار داشت جايش را به من پيشنهاد كرد. از او تشكر كردم زيرا كه تاب و توان ايستادن در آن صف طولانی رانداشتم.
بعد از ساعتها خلاصه اتاقی در خانه سالمندان به من پيشنهاد شد، بعنوان محل سكونت موقت. و من هم با خوشحالی پذيرفتم. ساختمان خانه سالمندان فقط مخصوص سالمندان نبود بلكه افرادی با اختلالات روانی نيز در آنجا زندگی ميكردند. در مجاورت اين ساختمان ، ساختمان ديگری بود كه آنرا ساختمان جوانان ميناميدند. جوانان بی سرپرست و از خانه رميده.
اتاقم در زيرزمين بود. زير زمينی سردو تاريك و بسيار بزرگ. ولی اتاقی بود با تمام تجهيزات و بسيار تميز و مرتب. برای قفل كردن در كليدی نداشتم. برای صرف غذا نيز ميبايست به اتاق غذاخوری بزرگ همگانی ميرفتم. حال ديگر وقت زيادی داشتم برای تماشای دور و اطراف.دور و اطرافم پر بود از تصويرهای عجيب و غريب. تصويرهايی كه تا به آنروز نديده بودم. باز يكبار ديگر درگير داستان جديدی از كتاب سرنوشت شده بودم.
اين صفحه از خاطراتم را هنوز كاملا بخاطر دارم . چه روزهايي!!!... چه تصويرهايي!!!...